روانشناسی شناختی حوزه وسیعی است که در قرن بیست و یکم با حافظه، ادراک، توجه، تشخیص الگو، هوشیاری، علوم اعصاب، بازنمایی دانش، رشد شناختی، زبان، تفکر و هوش مصنوعی و انسانی مرتبط است؛ اما تفکر در مورد منبع دانش، نحوه تفکر، حل مسائل و درک مردم از جهان به قدمت تاریخ بشریت است و جایگاهی ارزشمند در تفکرات فیلسوفان، متکلمان، عرفا و دانشمندان داشته است. این مفاهیم در اواخر قرن نوزدهم و در طول قرن بیستم به طور تجربی مورد آزمایش قرار گرفتند و در تاریخ علم بهعنوان روانشناسی شناختی شناخته شدند.
تاریخ روانشناسی شناختی را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد: فلسفی، تجربی ابتدایی، انقلاب شناختی و روانشناسی شناختی مدرن.
دوره فلسفی
هیروگلیفهای مصر باستان نشان میدهد که افراد متفکر به فرایندهایی مانند فکر، حافظه و مهمتر از همه “کا” یا روح توجه داشتند، برخی میگفتند که انرژی دانش به سمت حفظ روح هدایت میشد، اما همچنین برخی نظریه میدادند که منشأ دانش در قلب مستقر است. فیلسوفان یونانی شیفته دانش و مسائل شناختی بودند و مدلهای کنونی شناخت اغلب پیوندهایی با یونان باستان دارند. دیدگاه ارسطو در مورد منبع معرفت شبیه مصریان بود. بااینحال، افلاطون فرض میکرد که مغز مکان واقعی دانش است. علمای رنسانس تفکر، منطق و ماهیت روح را میدانستند و اگرچه دیدگاههای متفاوتی بیان میشد، اما جایگاه معرفت و عقلانیت را در مغز میدانستند.
در طول قرن هجدهم، بحث فلسفی بر سر منبع دانش بین تجربهگرایان و طبیعتگرایان درگرفت. یک تجربهگرای انگلیسی معتقد بود که دانش از تجربه به دست میآید. بااینحال، طبیعتگرایان معتقد بودند که دانش ذاتی و مبتنی بر ویژگیهای ساختاری و ویژگیهای ذاتی مغز است. روانشناسان شناختی مدرن همچنان به بحث در مورد این موضوعات با دادههای علمی ادامه میدهند.
دوره فلسفی زمینهای برای درک ذهن و فرایندهای آن فراهم کرد. علاوه بر این، این متفکران اولیه برخی از مسائل نظری عمده را شناسایی کردند که بعداً با استفاده از روشهای تحقیق علمی موردمطالعه تجربی قرار گرفتند.
دوره تجربی اولیه
شناخت از اواخر قرن نوزدهم موردمطالعه علمی قرار گرفت. در سال 1879، هنگامی که وونت اولین آزمایشگاه روانشناسی را در آلمان در سال 1879 تأسیس کرد، جنبههای فلسفی فرایندهای ذهنی جای خود را به مشاهدات تجربی داد. روانشناسی شروع به جداشدن از فلسفه کرد و رشتهای مبتنی بر علم عینی بهجای حدس و گمان تشکیل داده شد. بسیاری از عوامل باعث گسست فلسفه اخلاق شدند، اما مطمئناً توسعه روشهای جدیدی که امکان بررسی رویدادهای ذهنی را فراهم میکرد، روش مطالعه شناخت را تغییر داد. دروننگری، یا نگاه به درون، یکی از این روشها بود که به مشاهدهگر اجازه میداد تا آگاهی و ساختار بازنمایی ذهنی را با تجزیه یک تجربه به احساسات و تصاویر بررسی کند. فرض بر این بود که با شناسایی الگوها در گزارشهای دروننگر، محتویات ذهن آشکار میشود.
تئوریهای بازنمایی دانش بین دروننگرهایی که احساسات قابلمشاهده را مطالعه میکردند و روانشناسان عملی به رهبری برنتانو که فعالیتهای ذهن را مطالعه میکردند تقسیم شد. برنتانو بازنماییهای درونی را برای روانشناسی بیمعنا میدانست و تصمیم گرفت اعمال ذهنی مقایسه، قضاوت و احساس اشیا فیزیکی را مطالعه کند.
با آغاز قرن بیستم، روانشناسی آمریکایی با طیف وسیعی از موضوعات مورد بررسی، شکلی متمایز به خود گرفت. رهبر این روانشناسی تجربی گسترده ویلیام جیمز، اولین رئیس انجمن روانشناسی آمریکا بود. ایدههای او در مورد فلسفه، دین و روانشناسی تاریخ فکری این موضوعات را در طول قرن بیستم شکل داد. افکار او در موردتوجه و حافظه اهمیت کمتری نداشتند، و تمایز او از حافظه دوگانگی – حافظه اولیه و ثانویه – مستقیماً به آزمایشهایی در دهه 1960 در مورد آن موضوع منجر شد. واضح است که ایدههای جیمز در شکلدادن به روانشناسی شناختی مدرن مهم بودند.
در این مدت، روانشناسان آمریکایی به مسائل آموزشی علاقهمند شدند و بهشدت تحتتأثیر ماهیت عینی روانشناسی قرار گرفتند. روانشناسانی مانند ثورندایک بیشتر به تأثیر پاداش و تنبیه بر یادگیری و کمتر به آگاهی توجه داشتند. روش دروننگر که در آن یک آزمودنی از خود میپرسد که مثلاً چه احساساتی را ممکن است تجربه کند، توسط روانشناسان آمریکایی بهعنوان عملی بیحاصل و منجر به نتایج متناقض در نظر گرفته شد. بسیاری استدلال کردند که نیاز به یک روانشناسی کاملاً عینی و علمی وجود دارد که در آن فرایندهای ذهنی، مانند حافظه، احساسات و یادگیری، به طور قابل اعتمادی اندازهگیری شوند. رفتارگرایی، به رهبری جان واتسون، بر این ایده مبتنی بود که رفتار آشکار را میتوان به طور عینی مشاهده کرد، یک رویکرد علمی جذاب به روانشناسی ارائه کرد که بهسرعت درحالرشد بود.
با وجود علاقه به رفتار آشکار، فرایند شناختی به طور کامل نادیده گرفته نشد. در اوایل دهه 1900، دوندرز و کتل با استفاده از نمایشگرهای بصری مختصر برای بررسی زمان لازم برای انجام عملیات ذهنی و استفاده از دادههای زمان واکنش بهعنوان معیارهای وابسته، آزمایشهای ادراک را روی تفکر بدون تصویر انجام میدادند.
در چندین آزمایشگاه در آمریکا تحقیقات جالبی در مورد حافظه، توجه، ادراک، زبان، شکلگیری مفهوم و حل مسئله انجام میشد که مرحله پیشرسمی روانشناسی شناختی بود. علاوه بر این تلاشها در روانشناسی، عوامل متعددی خارج از روانشناسی تجربی سنتی به شکلگیری روانشناسی شناختی کمک کردند. از جمله این عوامل میتوان به تأثیر قابلتوجه روانشناس سوئیسی، ژان پیاژه، اشاره کرد که ایده اصلی او این بود که مراحل شناختی مشخصی وجود دارد که کودکان از طریق آنها رشد میکنند. در روسیه، دانشمند جوان باهوش، لو ویگوتسکی، مدلی از روانشناسی رشد را پیشنهاد کرد که در آن یادگیری مقدم بر رشد است. تأثیر مهم دیگر کار فردریک بارتلت از انگلستان بود که حافظه را از منظر طبیعتگرایانه بررسی میکرد و بهویژه به یادآوری داستانها اهمیت میداد. بارتلت از یادآوری داستانها این فرضیه را مطرح کرد که حافظه تا حد زیادی توسط طرحوارهها یا نحوه سازماندهی و نمایش دانش در مغز تعیین میشود. حتی برخی از مطالعات حیوانی شروع به پذیرش مضامین شناختی کردند. در سال 1932، تولمن، روانشناس رفتاری معروف، مشاهده کرد که موشها نقشه شناختی محیط خود را در حین یادگیری راهرفتن در ماز یاد میگیرند.
اگرچه در این دوران شناخت، مکتب غالب تفکر روانشناختی در آمریکا نبود، برخی از روانشناسان تجربی نشان دادند که میتوان از روششناسی علمی در مطالعه رویدادهای ذهنی استفاده کرد. تکنیکها، موضوع، رویهها و حتی تفاسیر مورداستفاده توسط این محققان، ظهور یکرشته شناختی را پیشبینی میکرد.
مفاهیمی مانند احساس، تفکر و تصویرسازی ذهنی تحتتأثیر رفتارگرایان مورد بیاعتنایی قرار گرفتند، زیرا وابسته به تفکر ذهنی شخص تلقی میشدند. حالات درونی متغیرهای مداخلهگر در نظر گرفته میشدند و برای درک رفتار انسان ضروری نبودند. روانشناسی بر رفتارهای قابلمشاهده متمرکز شده بود و سوژههای انسانی تا حد زیادی با موش و کبوتر جایگزین شدند.
روانشناسی گشتالت روشی جایگزین برای مطالعه ادراک حسی به روش مشکلساز دروننگری ارائه کرد که تحقیقات در مورد شناخت را منتشر کرد. همزمان رفتارگرایان با مخالفت موفقیتآمیز با روانشناسان شناختی و گشتالتیستها سعی در ایجاد روانشناسی کاملاً عینی داشتند.
انقلاب شناختی
روانشناسی شناختی بهعنوان راهی جدید برای درک علم ذهن در اواخر دهه 1950 شکل گرفت. این رویدادهای شکلدهنده توسط اکتشافات تحقیقاتی در حافظه، یادگیری و توجه و همچنین ایدههای خارج از چهارچوب اصلی روانشناسی تجربی، مانند نظریه ارتباطات، روانشناسی رشد، روانشناسی اجتماعی، زبانشناسی و علوم رایانه تحریک شد که به روانشناسان شناختی کمک کرد تا با سختی درک پیچیدگی پردازش اطلاعات و تفکر انسان مقابله کند.
ظهور مجدد روانشناسی شناختی در این دوره معمولاً بهعنوان انقلاب شناختی نامیده میشود که در سال 1956 با کنفرانسی در مورد نظریه ارتباطات در مؤسسه فناوری ماساچوست (MIT) (Solo,1998) که در آن مقالات بنیادینی توسط نوام چامسکی و جروم ارائه شد، ظهور کرد. ادغام روانشناسی شناختی در این دوره احتمالاً به دلیل یک گروه از افراد نبود (و مطمئناً تاریخ دقیقی برای یک جنبش امکانپذیر نیست) بلکه بازتابی از یک عقیده بزرگتر بود که در آن روانشناسان پیچیدگی انسان متفکر را درک میکردند. در همان زمان، روانشناسان شناختی نظریههای سنتی و ساده ذهن را رد کردند، اما در بسیاری از موارد به روششناسی علمی که در اوایل قرن بیستم توسعهیافته بود، پایبند بودند. نمونهای که روششناسی مناسبی را ارائه میکرد و گستره وسیعی از موضوعات فکری را در بر میگرفت، روانشناسی شناختی بود که از پذیرش و رشد گستردهای برخوردار بود.
تحقیق در یادگیری کلامی و سازماندهی معنایی منجر به توسعه مدلهای قابل آزمون حافظه و شناخت شد که پایه تجربی دیگری برای مطالعه فرایندهای ذهنی فراهم کرد. جورج ای. میلر بین حافظه کوتاهمدت و بلندمدت تمایز قائل شد و مقاله تأثیرگذارش شماره جادویی هفت، بهعلاوه یا منهای دو (میلر، 1956) به ظرفیت محدود حافظه کوتاهمدت پرداخت و مفهوم تکهتکهشدن را معرفی کرد. این ایده که محدودیتهای حافظه کوتاهمدت را میتوان با گروهبندی اطلاعات در واحدهای بزرگتر اطلاعات گسترش داد. در سال 1958، پترسون و پترسون در آمریکا و جان براون در انگلیس پس از مطالعه هجاهای بیمعنی، پس از چند ثانیه در نبود تمرین کلامی، بهسرعت حافظه خود را از دست دادند یا حافظه آنها کاهش یافت، بنابراین ایده مرحله جداگانهای از حافظه کوتاهمدت را ترویج کردند. در سال 1960، اسپرلینگ نشان داد که یک حافظه بسیار گذرا (سیستم ذخیره اطلاعات) اطلاعات را برای مدتزمان بسیار کوتاهی نگه میدارد. این کشف بیشتر این تصور را تقویت کرد که انسانها موجودات پیچیده پردازش اطلاعات هستند که اطلاعات دریافتی را از طریق یک سری مراحل پردازش میکنند. این ایده ساده یک مدل عالی برای محققان و نظریهپردازان علاقهمند به حافظه بود و چندین مدل در این زمان توسط اتکینسون و شیفرین، واو و نورمن و بعداً توسط کریک و تولوینگ ایجاد شد.
قبل از این دوره، تئوری اطلاعات توسط شانون و ویور معرفی شد که از نمودارهای جعبهای برای توصیف نحوه انتقال و تبدیل اطلاعات در طول یک سری مراحل استفاده کردند. دونالد برادبنت، روانشناس در کمبریج، شروع به بهکارگیری ایدههای شانون و ویور برای فرایندهای توجه انتخابی کرد و مفهوم جریان اطلاعات را به روانشناس معرفی کرد و از نمودارهای جعبهای برای توصیف فرایندهای شناختی استفاده کرد. جریان اطلاعات برودبنت به مجموعهای از عملیات اشاره دارد که رویدادهای ذهنی مانند رمزگذاری حافظه، فراموشی، تفکر، شکلگیری مفهوم و غیره را تجزیه و تحلیل، تبدیل یا تغییر میدهد. بهاینترتیب، برودبنت «زبانی برای صحبت در مورد آنچه در درون یک انسان رخداده است ارائه کرد. نه یک زبان دروننگر ذهنی» (کوهن، 1986، ص 23).
در جاهای دیگر، پیشرفتهای تکنولوژیکی در علوم کامپیوتر، نیازمند بررسی مجدد اصول اولیه شناخت بود. در سال 1955، سایمون و نیول کامپیوتری ساختند که قادر به حل یک اثبات ریاضی بود. روانشناسان شناختی هیجانزده بودند که ماشینها میتوانند افکار انسان را شبیهسازی کنند و رایانهها احتمالاً میتوانند طبق قوانین و رویههایی مشابه ذهن انسان عمل کنند. علاوه بر این، ازآنجاییکه رایانهها بهعنوان وسیلهای هوشمند تلقی میشدند، لازم بود که هوش خود را تجزیهوتحلیل کنیم تا بتوانیم هوش یک ماشین را تعیین کنیم. در نتیجه، آزمون فرضی تورینگ برای تعیین اینکه آیا ناظران میتوانند خروجی یک کامپیوتر را از پاسخهای انسانی متمایز کنند یا خیر، ابداع شد.
در همین حال، رفتارگرایان مورد حمله چامسکی، زبانشناس MIT قرار گرفتند که روشی را برای تجزیهوتحلیل ساختار زبان ایجاد کرد. چامسکی استدلال کرد که زبان برای یادگیری و تولید از طریق اصول رفتاری تقویت بسیار پیچیده است و وجود ساختار شناختی یک دستگاه اکتساب زبان ذاتی را فرض کرد.
عامل دیگری که به ثبات جای پای روانشناسی شناختی کمک کرد، جنگ جهانی دوم بود. حمایت مالی در مناطق موردعلاقه نظامی در طول جنگ بهراحتی در دسترس قرار گرفت. به دلیل علاقه ارتش به توسعه و استفاده از فناوری جدید، به تحقیق در زمینه هوشیاری، خلاقیت و عوامل انسانی تشویق شد. یکی از نتایج، گزارشی در سال 1954 توسط Tanner و Swets در مورد تشخیص سیگنال بود که نشان میداد فرایندهای شناختی میتوانند تأثیر واسطهای بر آستانههای حسی داشته باشند. یکی دیگر از پیامدهای جنگ این بود که بسیاری از سربازان دچار آسیب مغزی شدند. حجم وسیعی از دادههای بالینی در ادراک، حافظه و زبان محصول جانبی مصائب این قربانیان بود.
در دهه 1950، علاقه به توجه، حافظه، تشخیص الگو، تصاویر، سازمان معنایی، فرایندهای زبانی، تفکر و حتی آگاهی و نیز موضوعات شناختی دیگری که زمانی خارج از مرزهای روانشناسی تجربی در نظر گرفته میشد، معطوف شد. رفتارگرایی و جزمیت آن نتوانست غنا و تنوع تجربیات بشری را توضیح دهد. رفتارگرایان نتوانستند نتایج حاصل از مطالعات رشد پیاژه و چامسکی را توضیح دهند و تئوری اطلاعات و علوم کامپیوتر راههای جدیدی را برای مفهومسازی و بحث در مورد شناخت به روانشناسان داد.
روانشناسی شناختی مدرن
در دهه 1960، روانشناسی شناختی یک رنسانس را تجربه کرده بود. روانشناسی شناختی که علم جدید را نظاممند کرد، توسط اولریک نایسر نوشته شد و در آمریکا (1967) منتشر شد. کتاب نایسر در تحکیم روانشناسی شناختی نقش محوری داشت، زیرا به این حوزه لقب میداد و حوزههای موضوعی را تعریف میکرد. نایسر از استعاره کامپیوتری برای انتخاب و ذخیره استفاده کرد. بازیابی، ترکیب، خروجی و دستکاری اطلاعات و در سال 1966 هیلگارد و باور فصلی را در نظریههای یادگیری خود (نیویورک) معرفی کردند که ایده استفاده از برنامههای کامپیوتری را بهعنوان مدلی در نظریههای شناخت توسعه داد.
در دهه 1970 مجلات حرفهای اختصاصدادهشده به روانشناسی شناختی؛ مانند روانشناسی شناختی، شناخت، حافظه و شناخت، و مجموعهای از مجلدات سمپوزیوم، از جمله سمپوزیوم لویولا در مورد شناخت با ویرایش سولسو و مجموعه کارنگی – ملن و سایرین، بر اساس سمپوزیوم کارنگی در زمینه شناخت مشاهده شد. در دهههای 1970 و 1980 آزمایشگاههای شناختی شروع به ساخت کردند، سمپوزیومها و کنفرانسها در نشستهای ملی و منطقهای ظاهر شدند، دورههای روانشناسی شناختی و موضوعات مرتبط به برنامههای درسی اضافه شد، کمکهای مالی به افرادی که حافظه، پردازش زبان، توجه و توجه را بررسی میکردند اعطا شد. مانند موضوعات، کتابهای درسی جدیدی با موضوع شناخت نوشته شد و دانشگاهها اساتید روانشناسی شناختی را برای جایگزینی اساتید روانشناسی تجربی به کار گرفتند. در دهههای 1980 و 1990 تلاشهای جدی برای یافتن اجزای عصبی مربوطه که با سازههای شناختی مرتبط بودند، انجام شد؛ بنابراین، مکان مغز برای یک کلمه، مانند چکش، بهعنوان یک اسم، ممکن است بسیار متفاوت از مکان همان کلمه باشد، اگر کلمه بهعنوان یک فعل استفاده شود. علاوه بر این، نظریههای تأثیرگذار حافظه (مانند تئوری حافظه معنایی و اپیزودیک تولوینگ) در آزمایشهای محلیسازی مغز با استفاده از فناوری تصویربرداری مغز آشکار شدند. علم شناخت انسان به دلیل تغییرات عمده در فناوری کامپیوتر و علم مغز هنوز در حال تحول است. در نتیجه روانشناسی شناختی با علوم کامپیوتر و علوم اعصاب همگرا شده است تا رشته جدیدی به نام علومشناختی ایجاد کند.
سرانجام، با ظهور روشهای جدید برای دیدن مغز (مانند تصویربرداری تشدید مغناطیسی عملکردی [fMRI]، توموگرافی گسیل پوزیترون [PET]، الکتروانسفالوگرام [EEG]) روانشناسان شناختی عملیات خود را به علوم اعصاب گسترش دادهاند که نوید نمایش تجربی بخشهای مغز درگیر در شناخت را میدهد.