زندگی مانند یک چرخه است. شما به همان چیزهایی که در دوران کودکی دوست داشتهاید، دوباره علاقهمند میشوید.
اریک کندل
شاید این جمله از اریک کندل بتواند خلاصهای زیبا از تمام تلاشهای او در طول زندگیاش باشد. جملهای که سعی کرد آن را بهوسیلهی علوم اعصاب توجیه کند. اریک کندل، کسی که پیدایش دانش نوین حافظه را مدیون او هستیم، سالها تلاش کرد تا اصول کارکرد بخش مهمی از مغز، یعنی حافظه را کشف کند. وقتی از اریک کندل میخواهیم به دوران کودکیاش بازگردد، بلافاصله خاطرهای از 77 سال پیش برایمان تعریف میکند. روزی که در جشن تولد 9 سالگیاش (7 نوامبر 1938) پدر و مادرش یک ماشین اسباببازی کوچک آبیرنگ به او هدیه دادند. اریک کندل این خاطرات را آنقدر با آبوتاب تعریف میکند که انگار همین دیروز اتفاق افتادهاند.
شاید اگر مکانیسمهای جذاب و پیچیدهای که در مغز ما وجود دارند، نبودند، کندل به این راحتی نمیتوانست در زمان سفر کند و رویدادی از 7 دههی قبل را برایمان تعریف کند. هنوز که هنوز است وقتی کندل به وین، زادگاهش، میرود میتواند آن مغازهی اسباببازی فروشی کوچک را که با پدر و مادرش در آن کار میکردند، به یاد بیاورد؛ مغازهای که در خیابانی پر رفتوآمد درست چند خیابان آنطرفتر منزل زیگموند فروید قرار داشت. مغازهای که تنها چند روز بعد از آن جشن تولد مجبور شدند آن را ترک کنند.
اتفاقات جنگ جهانی اول و خشونت نازیها علیه یهودیان اروپا باعث شد تا خانوادهی کندل به آمریکا مهاجرت کنند. اتفاقی که برای اریک 9 ساله بسیار تلخ بود. اما این اتفاق شاید بزرگترین شانس زندگی او بود. چرا که مهاجرت به آمریکا این فرصت را به او داد تا آیندهی خود را رقم بزند. چند ماه بعد از اینکه آنها وین را ترک کردند، روح زیگموند فروید با آرامش خاصی آرمیده بود چرا که قرار بود اریک راهش را ادامه دهد.
ورود به آمریکا برای کندل مانند یک تولد دوباره بود. او بهسرعت توانست زبان انگلیسی را یاد بگیرد و خود را با محیط تازه تطبیق دهد و به دانشگاه راه پیدا کند. اما نکتهی جالب اینجاست که اریک تحصیلات خود را با رشتهی پزشکی یا زیستشناسی و یا روانشناسی شروع نکرد، بلکه رشتهی اصلی او در دانشگاه تاریخ و ادبیات جدید اروپا بود!
اریک کندل دانشجوی سال سوم رشتهی تاریخ و ادبیات بود که با دختری به نام آنا کریس آشنا شد و دل به او بست. درست همان سال بود که استاد راهنمایش به علت بیماری سرطان درگذشت تا وقفهای در کار پایاننامهاش به وجود بیاید. از طرفی آشنایی کندل با آنا کریس که پدر و مادرش روانکاو بودند، سبب شد تا اریک با رشتهی روانکاوی آشنا شود. تمام این اتفاقات باعث شد تا کندل کمکم مسیر زندگی خود را پیدا کند و موقتاً از این سردرگمی نجات یابد. او تصمیم گرفت روانکاو شود!
روانکاوی رشتهای بود که به پزشکان ارائه میشد. کندل بیدرنگ تغیر رشته داد و شیمی آلی را انتخاب کرد (چون در آن زمان قبل از ورود به رشتهی پزشکی باید یکرشتهی اینچنینی خوانده میشد). او با گذراندن واحدهای شیمی در سال چهارم وارد رشتهی پزشکی شد. کندل تا سال آخر پزشکی بر آن بود که روانکاو شود، اما ناگهان در سال آخر بهشدت به زیستشناسی علاقهمند شد و تصمیم گرفت تا زیستشناسی مغز را مورد مطالعه قرار دهد و این آغاز تحقیقات 50 سالهی او در مورد مغز بود.
یکی از مهمترین دلایلی که باعث شد تا اریک کندل در این مسیر قرار بگیرد، ایدهی بلند پروازانهاش بود. او میخواست نوروبیولوژی و روانشناسی را به هم پیوند دهد. او میخواست دقیقاً بداند که وقتی فروید صحبت از خود، فرا خود و ناخودآگاه میکند، منظورش کجاست و کدام قسمتهای مغز درگیر میشود. وقتی کندل برای اولین بار ایدهی خود را با استادش، پروفسور هری گروندفست، در میان گذاشت با تمسخر مواجه نشد، بلکه جوابی که گرفت او را بیشتر به مسیر اصلی زندگیاش نزدیک کرد؛ در یک سلول به دنبال ذهن گشتن!
گروندفست به او پاسخ داد که تو باید سازوکار عملکرد یک سلول عصبی را بهخوبی درک کنی تا بتوانی بفهمی که مغز چگونه کار میکند.
اریک کندل میدانست که زیگموند فروید هم تلاشهایی در این راستا داشته است. او روی سلولهای عصبی مطالعه میکرد و حتی سیناپس (پیوندگاه دو سلول عصبی) را نیز تعریف کرده بود. کندل معتقد است که اگر فروید در زمان حال میزیست بدون شک دانشمند علوم اعصاب میشد نه روانشناس (منبع: مستند در جستجوی حافظه). شاید اشکالی که کندل در رشتهی روانشناسی میدید این بود که این علم هیچوقت سعی نکرد تا ایدههای خود را مورد آزمایش تجربی قرار دهد تا تبدیل به یک علم پزشکی شود. اگرچه ترکیبی از دانش مغز و دانش ذهن میتواند علم جدیدی را پایهگذاری کند تا بهتر بتواند مغز ما را مورد ارزیابی قرار دهد.
کندل از سال 1962 مطالعات خود را بهطور جدی شروع کرد و در سال 1965 اولین نتایج مطالعات خود را منتشر نمود. نتیجهی چند دهه تلاش در جهت درک بهتری از حافظه و مکانیسمهای دخیل در ذخیرهسازی حافظه جایزهی نوبل فیزیولوژی پزشکی در سال 2000 بود. اهدای این نشان به یک دانشمند علوم اعصاب در آغاز سدهی بیست و یکم اهمیت علوم اعصاب را برایمان روشن میسازد و بیجهت نیست که بسیاری این قرن را قرن مغز نامیدهاند.
اریک کندل، لایق دریافت این جایزه بود. کسی که کار کردن در آزمایشگاه خود را جذابتر از هر چیز دیگری میدانست و فضای آن را متفاوت با خواندن کتابهای مختلف میدید؛ چراکه احساس میکرد وقتی با دستان خودش کار میکند برایش بسیار رضایتبخش است و این کار به او انرژی مثبت میدهد.
اما شاید صبورتر از کندل و همکارانش، آپلزیا حلزون بزرگ دریایی بود! بدون شک بخش بزرگی از افتخار کشف مکانیسم ذخیرهسازی مولکولی حافظه مدیون اوست. کندل برای انتخاب این موجود دلایل بسیاری داشت؛ حافظهی کوتاهمدت و بلندمدت و نیز توانایی بررسی این دو حافظه با توجه به رفتاری که این موجود نسبت به محرکهای بیرونی انجام میدهد از جمله اولویتهای اریک کندل بودند. در این حلزون با ترشح یک مادهی دفاعی بر اثر یک محرک دردناک اکثر این موارد مشاهده میشدند. وقتی اریک کندل در مراسم سالیانهی اهدای جایزهی نوبل سخنرانی خود را ایراد میکرد، تصویری از آپلزیا که مدال نوبل بر گردن داشت خندهی حاضران را برانگیخت. کندل با این کار نشان داد که احترام خاصی برای آپلزیا قائل است.
اینکه اریک کندل تا چه حد توانست دانش زیستشناسی و روانشناسی را به هم پیوند دهد جای بحث دارد، اما مسئلهی مهم این است که او قدم بزرگی در این راستا برداشت. اریک کندل هم اکنون استاد دانشگاه کلمبیا است و کتابهای بسیاری نیز تألیف کرده است. از جمله تالیفهای او که مرتبط با هنر و علوم اعصاب هستند، میتوان به کتاب «عصر بینش» و همچنین کتاب «تقلیلگرایی در هنر و علم مغز» اشاره کرد. آخرین کتاب اریک کندل «مغز آسیب دیده» است. در این کتاب با پروندههای آسیب مغز و اثرات شناختی آنها آشنا خواهیم شد که به زودی و در چند ماه آینده منتشر خواهد شد. اگر قرار باشد که زندگی ما مانند یک چرخه باشد و ما مجذوب علایق دوران کودکیمان شویم، باید اول آنها را به یاد داشته باشیم و حافظهی ما مهمترین نقش را در این میان ایفا میکند. حافظهای که اتفاقات زندگی ما را مانند چسب به هم متصل میکند، حافظهای که بدون آن ما، ما نمیشویم.
منبع: مجله مغز و شناخت، شماره 4، زمستان 1396